Sunday, March 30, 2003

خواب ميبينم ... : چند باراز اون خيابون بلند كنار دريا كه پر از عطر گلهاي ميموزا و درخت نارنج بود، گذشتم؟ دستم رو می کردم توی جيب پالتو و يقه شو ميدادم بالا تا باد به صورتم نخوره، با اين تصور که در کنارمی چقدر روی اون سنگهای بزرگ کنار ساحل نشستم و موجهای خشمگين و کف کرده رو نگاه کردم و به صدای غرش سهمگينشون، که جهنم دانته رو تداعی ميکردن گوش دادم؟ با اين انتظار که تو ميايی !!!

No comments: